فرهنگ و هنرگوناگون

ابداع فردیت؛ چگونه فردگرایی از دل الهیات مسیحی بیرون آمد؟

در پهنه‌ی وسیع تاریخ‌نگاری اندیشه، کمتر اثری توانسته است همچون کتاب «ابداع فرد: خاستگاه‌های لیبرالیسم غربی» نوشته‌ی لری سیدنتاپ، روایت‌های مسلط و مفروضات بنیادین ما را درباره‌ی سرآغاز مدرنیته به چالش بکشد. این کتاب، صرفاً یک بازخوانی تاریخی نیست، بلکه یک تبارشناسی جسورانه و ویرانگر است که می‌کوشد حجاب از چهره‌ی یک فراموشی بزرگ تاریخی بردارد که به اعتقاد سیدنتاپ، تمدن غرب را در درک چیستی خود و دفاع از ارزش‌های بنیادینش دچار بحران کرده است.

به گزارش سبک ایده‌آل، در پهنه‌ی وسیع تاریخ‌نگاری اندیشه، کمتر اثری توانسته است همچون کتاب «ابداع فرد: خاستگاه‌های لیبرالیسم غربی» نوشته‌ی لری سیدنتاپ، روایت‌های مسلط و مفروضات بنیادین ما را درباره‌ی سرآغاز مدرنیته به چالش بکشد. این کتاب، صرفاً یک بازخوانی تاریخی نیست، بلکه یک تبارشناسی جسورانه و ویرانگر است که می‌کوشد حجاب از چهره‌ی یک فراموشی بزرگ تاریخی بردارد که به اعتقاد سیدنتاپ، تمدن غرب را در درک چیستی خود و دفاع از ارزش‌های بنیادینش دچار بحران کرده است.

تز اصلی کتاب، در عین سادگی، تکان‌دهنده است: فرد خودمختار، برابر، و برخوردار از حقوق ذاتی که سنگ بنای تمدن مدرن را تشکیل می‌دهد، محصول دوران رنسانس یا عصر روشنگری نیست. این فرد، ابداع فیلسوفان قرن هفدهم و هجدهم و انقلابیون فرانسوی نبود، بلکه آفریده‌ی یک انقلاب اخلاقی و مفهومی بسیار کهن‌تر و تدریجی‌تر است که ریشه‌های آن مستقیماً در دل الهیات مسیحی، به‌ویژه در پیام پولس قدیس و تحولاتی که در بطن کلیسای قرون وسطی رخ داد، نهفته است. سیدنتاپ با شکیبایی یک باستان‌شناس مفاهیم، لایه‌های رسوب‌کرده‌ی تاریخ را کنار می‌زند تا نشان دهد که ارزش‌های لیبرال، نه در مقام نفی و ضدیت با مسیحیت، بلکه به‌عنوان وارث ناخوانده و ناآگاه آن، به ثمر نشسته است.

روایت رایج که سیدنتاپ شمشیر نقد را بر روی آن می‌کشد، روایتی است که از دوران روشنگری به این سو بر ذهنیت غربی سیطره داشته است. در این روایت، تاریخ غرب به سه پرده‌ی مشخص تقسیم می‌شود: دوران شکوهمند باستان کلاسیک (یونان و روم) که در آن عقل و فضیلت شهروندی حاکم بود؛ سپس، یک وقفه‌ی هزارساله‌ی تاریک و اسف‌بار موسوم به «قرون وسطی» که در آن خرافات دینی، جزم‌اندیشی کلیسایی، و ساختار سلسله‌مراتبی فئودالی، فروغ عقل را خاموش و فردیت انسان را در هویت‌های جمعی و مقدرشده محو کرده بود؛ و سرانجام، پرده‌ی سوم، یعنی رنسانس و روشنگری که با بازکشف خرد باستان و شورش علیه اقتدار کلیسا، انسان را از غل و زنجیر سنت رها ساخت و فرد آزاد و عقلانی مدرن را به صحنه‌ی تاریخ آورد.

ابداع فرد

کتاب «ابداع فرد: خاستگاه‌های لیبرالیسم غربی» نوشته‌ی لری سیدنتاپ

سیدنتاپ این روایت را یک «افسانه‌ی خودساخته» و محصول روایت روشنفکران قرن هجدهم، به‌ویژه ولتر و دیدرو، می‌داند که برای برجسته ساختن اهمیت دستاوردهای خود، نیازمند خلق یک «دیگریِ» تاریک و اهریمنی به نام قرون وسطی بودند. این نگاه، که تاریخ را صحنه‌ی نبرد دائمی میان «عقل» و «ایمان» می‌بیند، از درک مهم‌ترین و زیرپوستی‌ترین تحول در تاریخ غرب، یعنی انقلاب اخلاقی‌ای که جهان‌بینی آن را برای همیشه دگرگون کرد، عاجز است. به باور سیدنتاپ، گسست واقعی در تاریخ غرب، نه میان قرون وسطی و رنسانس، بلکه میان جهان باستان و دوران مسیحیت اولیه رخ داد. این گسست، گذار از جهانی بود که در آن هویت فرد کاملاً در گروه‌های طبیعی و سلسله‌مراتبی -خانواده، قبیله، و دولت‌شهر- تعریف می‌شد، به جهانی که در آن فرد، در مقام یک روح برابر در پیشگاه خداوند، به کانون اصلی ارزش اخلاقی بدل گشت.

برای درک عمق این انقلاب، سیدنتاپ ما را به سفری به جهان‌بینی دنیای باستان می‌برد؛ جهانی که در آن «فرد» به معنای مدرن کلمه وجود خارجی نداشت. واحد بنیادین جامعه، نه فرد، بلکه خانواده یا قبیله بود؛ یک واحد دینی، سیاسی، و اقتصادی یکپارچه که تحت سلطه‌ی مطلق پدرخانواده یا رییس قبیله قرار داشت. رییس قبیله، کاهن، قاضی، و مالک مطلق خانواده بود و اعضای خانواده، از جمله همسر، فرزندان، و بردگان، نه به‌عنوان اشخاص حقوقی مستقل، بلکه به‌عنوان امتداد وجود او و مایملکش نگریسته می‌شدند. دین، امری خانوادگی و اجدادی بود و خدایان هر خانواده، حافظان آن بودند. این ساختار در مقیاس بزرگ‌تر در دولت‌شهر (polis) نیز تکرار می‌شد. شهروندی، یک امتیاز موروثی و انحصاری بود و هویت انسان، نه بر اساس انتخاب یا وجدان شخصی، بلکه بر اساس جایگاهش در این سلسله‌مراتب مقدرشده، تعریف می‌گردید. نابرابری، نه یک نقص، بلکه اصل بنیادین و طبیعی کائنات تلقی می‌شد. ارسطو، بزرگ‌ترین فیلسوف این دوران، بردگی را امری طبیعی و ضروری می‌دانست و حتی در آرمان‌شهر افلاطون نیز، عدالت به معنای قرار گرفتن هر کس در جایگاه طبیعی و از پیش تعیین‌شده‌اش بود. در این جهان، هیچ مفهومی از یک حوزه‌ی خصوصی و درونی به نام «وجدان» که بتواند در برابر فشارهای خانواده یا دولت‌شهر مقاومت کند، وجود نداشت. اراده‌ی فردی، در اراده‌ی جمعی مستحیل بود و انسان، پیش از هر چیز، عضوی از یک کل بزرگ‌تر بود.

انقلاب مفهومی‌ای که این جهان‌بینی را در هم شکست، به دست پولس قدیس آغاز شد. سیدنتاپ، پولس را چهره‌ی محوری و بنیان‌گذار واقعی فردگرایی غربی معرفی می‌کند. پیام پولس، مبتنی بر این ایده‌ی رادیکال بود که از طریق ایمان به مسیح، همه‌ی انسان‌ها، فارغ از نژاد، جایگاه اجتماعی، یا جنسیت، به فرزندان برابر خداوند تبدیل می‌شوند. عبارت مشهور او در نامه‌ی غلاطیان (یا گالاتیان) که «دیگر نه یهودی معنی دارد و نه یونانی، نه غلام و نه آزاد، نه مرد و نه زن، زیرا شما همه در عیسای مسیح یکی هستید»، به اعتقاد سیدنتاپ، مانیفست بنیادین این انقلاب اخلاقی است. این پیام، برای نخستین بار در تاریخ، یک مبنای غیرمادی و غیرسلسلانی برای هویت انسانی فراهم آورد. عضویت در جامعه‌ی جدید مسیحی، نه بر اساس خون و وراثت، بلکه بر اساس یک انتخاب درونی و فردی، یعنی «ایمان»، استوار بود. این امر، به معنای ابداع «اراده‌ی فردی» به‌عنوان کانون شخصیت و کنش اخلاقی بود. مسیحیت، با تمرکز بر رابطه‌ی مستقیم و بی‌واسطه‌ی هر روح با خداوند، یک فضای درونی و خصوصی برای تأمل و مسئولیت‌پذیری اخلاقی خلق کرد که پیش از آن وجود نداشت. مفهوم «وجدان» به‌عنوان نماینده‌ی خدا در درون انسان، به فرد این امکان را می‌داد که از اقتدار خانواده و دولت فراتر رود و بر اساس معیارهای یک قانون اخلاقی جهان‌شمول عمل کند. این برابری بنیادین ارواح در پیشگاه خدا، بذری بود که در طی قرون بعدی، به‌کندی اما به‌طور پیوسته، در خاک تمدن غرب رشد کرد و در نهایت، به درخت تنومند لیبرالیسم مدرن با مفاهیمی چون حقوق طبیعی، خودمختاری فردی، و حکومت مبتنی بر رضایت، تبدیل شد.

این بذر، البته، نیازمند قرن‌ها پرورش و مراقبت بود و سیدنتاپ با دقتی مثال‌زدنی، این فرآیند طولانی و پرپیچ‌وخم را در دوران قرون وسطی ردیابی می‌کند. او برخلاف روایت‌های تحقیرآمیز، این دوره را نه دوران رکود، بلکه دوران «بارداری» طولانی مدرنیته می‌داند. نقش راهبان و جنبش رهبانیت در این میان بسیار برجسته است. صومعه‌ها، به مثابه‌ی آزمایشگاه‌های اجتماعی عمل می‌کردند که در آن‌ها، ایده‌ی زندگی جمعی بر اساس اراده‌ی آزاد و برابر افراد، برای نخستین بار به محک تجربه گذاشته شد. راهبان، با نفی پیوندهای خانوادگی و دنیوی، خود را وقف یک زندگی مبتنی بر تأمل درونی، خودآزمایی، و مسئولیت‌پذیری فردی می‌کردند. آن‌ها «ورزشکاران اخلاقی» بودند که مفاهیمی چون اراده، قصد و گناه را در روان‌شناسی مسیحی تعمیق بخشیدند. در همین بستر بود که متفکرانی چون آگوستین، با کاوش‌های عمیق خود در باب نفس و اراده، به غنای فلسفی این جهان‌بینی فردگرایانه افزودند.

با این حال، نقطه‌ی عطف و لحظه‌ی کلیدی در این فرآیند طولانی که سیدنتاپ با هوشمندی بر آن انگشت می‌گذارد، نه در فلورانس رنسانس یا پاریس روشنگری، بلکه در قرون یازدهم و دوازدهم میلادی و در جریان «انقلاب پاپالی» رخ داد. این انقلاب، که با مناقشه‌ی حق انتصاب میان پاپ گرگوری هفتم و امپراتور هاینریش چهارم به اوج خود رسید، بر سر استقلال کلیسا از قدرت‌های سکولار بود. پاپ‌ها با موفقیت توانستند کلیسا را به‌عنوان یک حوزه‌ی مستقل حقوقی و معنوی، مجزا از امپراتوری‌ها و پادشاهی‌های فئودالی، تثبیت کنند. این جدایی، که نطفه‌ی تفکیک مدرن کلیسا و دولت در آن نهفته بود، پیامدهای ناخواسته‌ی عظیمی به همراه داشت. کلیسا برای اداره‌ی قلمرو وسیع و مستقل خود، نیازمند یک نظام حقوقی منسجم و عقلانی بود. این نیاز، به ظهور و تدوین «حقوق کلیسایی» یا «Canon Law» انجامید که به اعتقاد سیدنتاپ، معمار اصلی ساختار مفهومی لیبرالیسم است.

حقوق‌دانان کلیسایی (canonists) در دانشگاه‌های نوظهور بولونیا و پاریس، قهرمانان گمنام داستان سیدنتاپ هستند. آن‌ها با الهام از حقوق روم که به‌تازگی بازکشف شده بود، و با تکیه بر اصل بنیادین الهیات مسیحی مبنی بر برابری اخلاقی همه‌ی انسان‌ها، نظامی حقوقی را پی‌ریزی کردند که در آن، برای نخستین بار، «فرد» به‌عنوان یک شخص حقوقی مستقل و دارای حقوق، به رسمیت شناخته شد. آن‌ها با تحلیل دقیق مفاهیمی چون اراده و رضایت، نظریه‌ی قراردادها را توسعه دادند. با تکیه بر اصل «آنچه به همگان مربوط است، باید توسط همگان تأیید شود»، پایه‌های نظریه‌ی نمایندگی و حکومت مبتنی بر رضایت را بنا نهادند. آن‌ها مفهوم «شخصیت حقوقی» را ابداع کردند تا کلیساها، صومعه‌ها، و شهرها بتوانند به‌عنوان یک کل واحد متشکل از افراد آزاد و برابر، عمل کنند. مهم‌تر از همه، آن‌ها با الهام از رواقیون و سیسرون، اما با تزریق محتوای مسیحی، مفهوم «حقوق طبیعی» را احیا و بازتعریف کردند؛ حقوقی که ریشه در عقل الهی دارد، بر همه‌ی قوانین بشری مقدم است، و به هر فرد، صرفاً به دلیل انسان بودنش، تعلق می‌گیرد. این حقوق‌دانان، با کار حقوقی دقیق و روزمره‌ی خود، به‌تدریج پیش‌فرض‌های اخلاقی مسیحیت را به اصول حقوقی و سیاسی ترجمه کردند و چارچوب مفهومی‌ای را ساختند که بعدها فیلسوفان روشنگری، آن را به ارث بردند.

در اواخر قرون وسطی، این تحولات حقوقی با یک پشتوانه‌ی فلسفی قدرتمند نیز همراه شد. ویلیام اکام، با فلسفه‌ی نومینالیسم خود که بر اساس آن، تنها موجودات واقعی، افراد جزئی هستند و مفاهیم کلی صرفاً نام‌هایی در ذهن ما می‌باشند، آخرین ضربه را به جهان‌بینی کل‌گرایانه‌ی باستان وارد آورد. اگر تنها افراد واقعی هستند، پس جامعه چیزی جز مجموعه‌ای از افراد نیست و کانون تحلیل فلسفی و اخلاقی باید بر روی فرد و اراده‌ی او متمرکز شود. در این نقطه، به روایت سیدنتاپ، تمام قطعات پازل برای ظهور لیبرالیسم مدرن آماده بود: یک پیش‌فرض متافیزیکی (برابری اخلاقی ارواح)، یک چارچوب حقوقی (حقوق طبیعی و رضایت)، و یک مبنای فلسفی (نومینالیسم).

پس نقش رنسانس و روشنگری چه بود؟ سیدنتاپ پاسخی قابل تأمل به این پرسش می‌دهد. او رنسانس را، برخلاف تصور رایج، نه یک گام به جلو، بلکه یک بازگشت می‌داند. انسان‌گرایان رنسانس، با شیفتگی به جهان باستان، به دنبال احیای مدل شهروندی کلاسیک و فضایل اشرافی آن بودند؛ مدلی که اساساً بر نابرابری و سلسله‌مراتب استوار بود. اما این تلاش، دیگر نمی‌توانست انقلاب اخلاقی عمیقی را که مسیحیت در وجدان اروپاییان ایجاد کرده بود، خنثی کند. عصر روشنگری نیز، به جای آنکه مخترع این ایده‌ها باشد، صرفاً آن‌ها را «سکولاریزه» کرد. متفکرانی چون جان لاک، چارچوب مفهومی‌ای را که حقوق‌دانان کلیسایی در طی قرن‌ها ساخته بودند، برداشتند و آن را بر پایه‌ی جدیدی به نام «عقل» یا «طبیعت» استوار کردند. «وضع طبیعی» لاک، چیزی نیست جز نسخه‌ی سکولاریزه‌شده‌ی باغ عدن و قانون طبیعی او، پژواک همان قانون الهی است که حقوق‌دانان قرون وسطی از آن سخن می‌گفتند. در واقع، روشنگری حقوق فردی و برابری اخلاقی را از ریشه‌های مسیحی‌شان جدا کرد و آن‌ها را در بستر جدیدی به نام عقلانیت سکولار گذاشت. این عملیات، از بسیاری جهات موفقیت آمیز بود اما به عقیده سیدنتاپ در درازمدت، ارزش‌های لیبرال را از منبع تغذیه‌ی اخلاقی و معنوی‌شان محروم ساخت.

در نهایت، کتاب «ابداع فرد» با یک هشدار به پایان می‌رسد. سیدنتاپ استدلال می‌کند که لیبرالیسم غربی، با فراموش کردن خاستگاه‌های مسیحی خود، در معرض خطر قرار گرفته است. ارزش‌هایی چون برابری، حقوق بشر، و کرامت فردی، که ما امروز آن‌ها را اموری بدیهی و خودبنیاد می‌پنداریم، در واقع برآمده از یک جهان‌بینی الهیاتی خاص هستند. حال که این جهان‌بینی در غرب رو به افول است، آیا این ارزش‌ها می‌توانند صرفاً با اتکا به عقل سکولار به حیات خود ادامه دهند؟ آیا بدون باور به اینکه همه‌ی انسان‌ها به‌عنوان فرزندان برابر خداوند خلق شده‌اند، می‌توان از اصل برابری بنیادین انسان‌ها دفاعی استوار به عمل آورد؟ سیدنتاپ نگران است که با تضعیف این بنیان‌های اخلاقی، لیبرالیسم به یک لیبرالیسم فایده گرایانه فروکاسته شود. این کتاب، فراخوانی است برای بازاندیشی در تاریخ، برای درک این پارادوکس که سکولاریسم، این فرزند سرکش، بیش از آنچه تصور می‌کند به والدین دینی خود مدیون است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا